موضوع: "داستان"

مدافعان حرم

?ما را مدافعان حرم آفریده اند…
ما را ز خاندان کرم آفریده‌اند

یک موج از تلاطم یم آفریده‌اند

ما را فدائیان پسرهای فاطمه

ما را شهید میر و علم آفریده‌اند

ما را به اعتبار عنایات فاطمه

 گریه کنان حضرت غم آفریده‌اند

بهر بریدن سر اولاد عمروعاص

در جان ما غرور و غژم آفریده‌اند

هر یک ز ما حریف دو صد لشکر یزید !

زین روز شیعه عده کم آفریده‌اند

دجال ها و حرمله ها را مهاجم و …

ما را ” مدافعان حرم ” آفریده‌اند…

سید علی خامنه ای پیر عشق گفت:

” فریاد را علیه ستم آفریده اند “

نیکی و بدی در یک چهره

داوینچی موقع کشیدن تابلو “شام آخر” دچار مشکل بزرگی شد: می بایست “نیکی” را به شکل عیسی” و “بدی” را به شکل “یهودا” یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند

روزی دریک مراسم هم سرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان هم سرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود…

کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: “من این تابلو را قبلاً دیده ام!” داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه هم سرایی آواز می خواندم, زندگی پراز رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!

*می توان گفت نیکی و بدی یک چهره دارند؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کى و کجا سر راه انسان قرار بگیرند…

عمرمان کوتاه است و ما غافلیم

چقدر غافلیم!

امام صادق (ع) می فرماید: حضرت نوح دو هزار و سیصد سال زندگی کرد که 850 سال آن را قبل از بعثتش بود و 950 سال آن را در بعثتش بود و 500 سالش را هم بعد از طوفان بود. او خانه ای برای خود ساخته بود که هر وقت در آن دراز می کشید پاهایش از در بیرون می آمد. روزی عزرائیل آمد تا جان او را بگیرد.نوح (ع) در آفتاب نشسته بود.ملک الموت بر او سلام کرد ونوح (ع) جوابش را داد.ملک الموت به او گفت:ای نوح؛این همه عمر کردی.آیا سزاوار نبود که خانه ی خوبی برای خود می ساختی؟ نوح گفت: اگر می دانستم که این قدر عمر می کنم این خانه را نیز از برای خود نمی ساختم؛ ولی در آخرالزمان مردمانی می آیند که عمرشان از 70 یا 80 سال تجاوز نمی کند امّا خانه هایی برای خود می سازند که مانند کاخ است… برای چه آمده ای؟ ملک الموت گفت: آمده ام تا روح تو را بگیرم.نوح(ع) گفت:به من فرصت بده تا به سایه بروم.عزرائیل اجازه داد.سپس گفت:ای ملک الموت،آنچه که در دنیا زندگی کرده ام مانند از آفتاب به سایه رفتن بود.پس بدانچه مأمور هستی انجام بده و حضرت عزرائیل(ع) جان و را گرفت. و در جایی حضرت نوح می فرمایند: اگر عمر من 60 سال باشد دنیا را با یک سجده تمام میکردم.

 

برگرفته از سایت تبیان

تربیت بدون خشونت (خاطره ای از گاندی)


خاطره اي از آرون گاندي

دكتر آرون گاندي، نوۀ مهاتما گاندي و مؤسّس مؤسّسۀ “ام ‌كي ‌گاندي براي عدم خشونت"، داستان زير را به عنوان نمونه اي از عدم خشونت والدين در تربيت فرزند بيان ميكند:


شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه اي كه پدربزرگم در فاصلۀ هجده مايلي دِربِن ، در افريقاي جنوبي، در وسط تأسيسات توليد قند و شكر،تأسيس كرده بود زندگي ميكردم. ما آنقدر دور از شهر بوديم كه هيچ همسايه اي نداشتيم و من و دو خواهرم هميشه منتظر فرصتي بوديم كه براي ديدن دوستان يا رفتن به سينما به شهر برويم.
يك روز پدرم از من خواست او را با اتومبيل به شهر ببرم زيرا كنفرانس يك روزه اي قرار بود تشكيل شود و من هم فرصت را غنيمت دانستم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستي از خوار و بار مورد نياز را نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست كه چند كار ديگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبيل براي سرويس به تعميرگاه بود.
وقتي پدرم را آن روز صبح پياده كردم، گفت: “ساعت 5 همين جا منتظرت هستم كه با هم به منزل برگرديم.” بعد از آن كه شتابان كارها را انجام دادم، مستقيماً به نزديكترين سينما رفتم. آنقدر مجذوب بازي جان وين در دو نقش بودم كه زمان را فراموش كردم. ساعت 5/5 بود كه يادم آمد. دوان دوان به تعميرگاه رفتم و اتومبيل را گرفتم و شتابان به جايي رفتم كه پدرم منتظر بود. وقتي رسيدم ساعت تقريباً شش شده بود.
پدرم با نگراني پرسيد، “چرا دير كردي؟” آنقدر شرمنده بودم كه نتوانستم بگويم مشغول تماشاي فيلم وسترن جان وين بودم و بدين لحاظ گفتم، “اتومبيل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم.” ولي متوجّه نبودم كه پدرم قبلاً به تعميرگاه زنگ زده بود.
مچ مرا گرفت و گفت، “در روش من براي تربيت تو نقصي وجود داشته كه به تو اعتماد به نفس لازم را نداده كه به من راست بگويي. براي آن كه بفهمم نقص كار كجا است و من كجا در تربيت تو اشتباه كرده ام، اين هجده مايل را پياده ميروم كه در اين خصوص فكر كنم.”
پدرم با آن لباس و كفش مخصوص مهماني، در ميان تاريكي، در جادّه هاي تيره و تار و بس ناهموار پياده به راه افتاد. نمي توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نيم پشت سرش اتومبيل ميراندم و پدرم را كه به علّت دروغ احمقانه اي كه بر زبان رانده بودم غرق ناراحتي و اندوه بود نگاه ميكردم.
همان جا و همان وقت تصميم گرفت ديگر هرگز دروغ نگويم. غالباً دربارۀ آن واقعه فكر ميكنم و از خودم مي پرسم، اگر او مرا، به همان طريقي كه ما فرزندانمان را تنبيه ميكنيم، مجازات ميكرد، آيا اصلاً درسم را خوب فرا ميگرفتم. تصوّر نميكنم. از مجازات متأثّر ميشدم امّا به كارم ادامه ميدادم. امّا اين عمل سادۀ عاري از خشونت آنقدر نيرومند بود كه هنوز در ذهنم زنده است گويي همين ديروز رخ داده است. اين است قوّۀ عدم خشونت.

 

برگرفته از سایت فرهنگیان نیوز

شیوه کاشف الغطاء در تربیت فرزندش

 

مرحوم آیت الله شیخ جعفر کاشف الغطاء در تربیت فرزندش روشی آموزنده و مؤثر داشت. در حالات وی نوشته اند که: «او می خواست پسر نوجوانش را به سحرخیزی و شب زنده داری عادت بدهد، به طوری که تا پایان عمر از روی علاقه و میل قلبی به این کار ادامه بدهد…

مرحوم آیت الله شیخ جعفر کاشف الغطاء در تربیت فرزندش روشی آموزنده و مؤثر داشت. در حالات وی نوشته اند که:
«او می خواست پسر نوجوانش را به سحرخیزی و شب زنده داری عادت بدهد، به طوری که تا پایان عمر از روی علاقه و میل قلبی به این کار ادامه بدهد.
شبی پیش از اذان صبح کنار بستر پسرش آمد و به آرامی او را بیدار کرد و گفت: عزیزم! برخیز تا به حرم مطهر مولای متقیان علی مشرف گردیم.
پسر نوجوان چشمان خواب آلودش را مالید و گفت: بابا جان! شما بروید، من خودم می آیم.
پدر گفت: نه من ایستاده ام تا با هم برویم.
پسر برخاست، وضو گرفت و به اتفاق پدر به سوی حرم مطهر روانه شد. جلو حرم امیرالمؤمنین مرد مستمندی نشسته و دستش را پیش مردم دراز کرده بود، پدر از پسرش پرسید: فرزندم! این مرد برای چه در اینجا نشسته است؟
پسر گفت: برای گدایی و دریافت کمک از مردم.
پدر گفت: تو فکر می کنی چه قدر پول از این طریق به دست می آورد؟
پسر گفت: شاید چند درهمی عایدش گردد.
پدر گفت: آیا مطمئن هستی این مبلغ را به دست خواهد آورد؟
پسر گفت: البته به طور قطع نمی توان آن را پیش بینی کرد، شاید مبلغی عایدش شود، شاید هم دست خالی برگردد.
در اینجا پدر دانا و نکته سنج که زمینه را برای بیان مطلب خود آماده دید، گفت: پسرم! ببین این مرد فقیر برای به دست آوردن مبلغی از ثروت دنیا که به آن یقین هم ندارد، در این موقع شب آمده اینجا و دستش را پیش مردم دراز کرده است.
تو که واقعاً به پاداش هایی که خداوند برای سحرخیزی و خواندن نماز شب تعیین فرموده، یقین داری و سخنان امامان معصوم را باور کرده ای، پس چرا در انجام آن سستی به خود راه می دهی؟
مطمئن باش که خداوند مهربان به تمام وعده هایش عمل می کند و پاداش عمل ما را به طور کامل می پردازد و هیچ کس را محروم نمی سازد.
این شیوه ی زیبا، در اعماق وجود فرزند جای گرفت و نتیجه اش آن شد که وی تا آخر عمر، سحرخیزی و نماز شب و تهجد را ترک نکرد.»(1)

پی نوشت :
1. تعالیم آسمانی اسلام، ص 242.

برگرفته از : خرّمی مشگانی ابراهیم/ جرا حجاب/انتشارات مرسل/تهران چاب سوم 1387


1 2 4 5