موضوع: "داستان"

پیراهنی که نظر نامحرم بر آن افتاده باشد را نمی پوشم

 

ابن بطوطه در (رحله) آورده است که یکی از خلفای بنی عباس برای جمع آوری مالیات بر مردم بلخ سخت می گرفت وبر آنها غضب می نمود ومردم به دلیل فقر مالی توانایی پرداخت مالیات را نداشتند، وی فردی را به عنوان فرماندار بلخ منصوب نمود و او را مامور جمع آوری مالیات کرد فرماندار از خود اراده ای نداشت و وقتی به بلخ رسید فرمانی صادر کرد که من از طرف خلیفه آمده ام هر کس مالیات خود را نپردازد به عقوبت دچار می شود اعلام این خبر در میان مردم سر و صدا بر پا کرد وشهر دچار آشوب شد ، مردم شهر پس از مشورت باهم تصمیم گرفتند که سراغ همسر فرماندار بروند تا شاید گشایشی شود.
عده ی زیادی از زنان وبچه ها با حال آشفته به نزد همسر فرماندار رفتند واظهار ناراحتی کردند و حوایج خود را بیان نمودند و وضع رقت بار بچه های کوچک وزن های بی سرپرست تاثیر بسزایی در روحیه آن زن با ایمان ایجاد کرد.
زن با ایمان با دیدن این منظره پیراهن مرصع به جواهرات که ارزش زیادی داشت ، و برای بعضی از مجالس عروسی تهیه شده بود به شوهر خود داد وبه جای مالیات مردم بلخ به نزد خلیفه فرستاد .
فرماندار پیراهن همسر خود را به نزد خلیفه برد، وخلیفه با اطلاع از این جریان مالیات را بر مردم شهر بلخ بخشید ودستورداد برای همیشه از مردم بلخ مالیات نگیرند و پیراهن را به آن زن بر گردانند .
فرماندار پیراهن را به بلخ بر گرداند و گفت: خلیفه به همت شما احترام گذاشت وبرای همیشه از مالیات مردم بلخ گذشت کرد. همسر فرماندار بلخ پرسید :آیا خلیفه به این پیراهن نگاه کردیا نه ؟ فرماندار جواب داد: بلی.
زن گفت: پیراهنی که نظر نامحرم برآن افتاده باشد را نمی پوشم . آن را بفروشید تا در بلخ مسجدی بنا کنند، مسجد کنونی بلخ از فروش همان پیراهن است . آری این گونه زنان عفیفه و پاکدامن در طول تاریخ کم نیستند.(1)

پی نوشت :
1. رساله حقوق امام سجاد شرح نراقی

منبع : iranema.ir


مورچه عاشق ...


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم…

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد.


تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی است.


برگرفته از سایت گنجینه


1 2 3 5